امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

امیر علی بلا

عید فطر

سلام،امسال عیدفطر چندروز تعطیل بود،قسمت نشد راهپیمایی بریم .پدرجون امیرعلی هم یه روز مرخصی گرفت تا باهم بریم بیرون. یه  شب با عموی من رفتیم غار هوتو،توی روستای پیش شهرمون یه غار هست که اثار انسانهای نخستین پیدا شده الان هم شده یه تفریحگاه.یه روز دیگه رفتیم خربزه چشمه که اونم یه چشمه توی روستای نزدیک شهرمونه،اب خیلی سردی داره که هرکس جرات ابتنی نداره.خوش گذشت.جدیدا امیرعلی برای چندثانیه می ایسته و چند قدم برمیداره ،کلمه عزیز و ابجی و نه رو میگه،همه،حتی منو عزیز صدا میکنه.توپ بدی دستش سه میگه پرتاب میکنه. قربونش برم حرفامونو گوش میکنه بگی بشین،بایست،بخور انجام میده . ...
12 مرداد 1393

تولد یک سالگی

 سلام،امروز تولد امیرعلی هست ،باورم نمیشه یک سال گذشت.یه کم سخت بود ولی خیلی شیرین بود وقتی پسرم توی زندگیم اومده امید م برای زندگی  خیلی زیاد شده.بعد از چهار سال درس و دانشگاه، دیدن لبخند امیرعلی خستگیمو از تنم برده .انگار همین دیروز بود رفتم بیمارستان،چقدر استرس داشتم.وقتی بچه امودیدم اروم شدم،توی این یه سال بهترین خاطرات زندگیمو دارم،حاضرم جونمو بدم ولی اون حتی اشکش در نیاد .همش دعا میکنم توی زندگیش موفق و خوشبخت باشه. پسرم برای چند لحظه میتونه بایسته ولی راه نمیره،فردا میخاد واکسن بزنه،میترسم دردش بیاد اصلا دل ندارم وقتی گریه میکنه خیلی ناراحت میشم ولی به خاطر سلامتیش مجبورم ببرمش.پسرم اولین تولدت مبارک،انشاالله صدسالگیتو ...
19 تير 1393

دوچرخه

سلام،خیلی وقته نیومدم پست بزارم هم وقت نداشتم،هم عکس و مطلب جدیدی نداشتم،امیرعلی برای بیرون رفتن خیلی بی قراری میکنه.نزدیک یه سال شده،چند وقت دیگه  واکسن داره.بای بای کردن و بعضی کلمه هارو یادگرفته.دوچرخه    و موتورو ماشین خیلی دوست داره.هرچی بزرگتر میشه بیشتر عاشقش میشم .جدیدا توی حموم اب بازی میکنه.      .با جارو دستی هم بازی میکنه .   ...
3 تير 1393

یازده ماهگی

سلام،چقدر زمان زود میگذره،انگار همین دیروز بود پسرم به دنیااومد الان نزدیک یازده ماهشه.یه کم سخت بود ولی خیلی زیباست حس مادرشدن، یه مادر حاضره از همه چیزش بگذره فقط به خاطر بچه اش.پسرم حسابی بزرگ شده،چندروز پیش رفته بودیم گرگان خونه دوست دانشگاهم، با عمه جون،خوش گذشت بازار هم رفتیم ولی منو عمه از بس بغلت کردیم خسته شدیم. بندرگز هم رفتیم خونه خاله من،لب دریا رفتیم برای پسرم تاب خریدم.   . ...
14 خرداد 1393

امیرعلی خوابه

سلام،امروز پسرم ده ماه و یه هفته شده، شب روز پدر رفتیم سرکار بابایی پیش اون بودیم،خیلی خوش گذشت، فرداش با مادر جون و پدرجون و دایی رفتیم امامزاده یوسف،چون نذر داشتم رفتیم تا نذرمو ادا کنم.روز خوبی بود پسرم تازگیها دست و لباس مارو میگیره میخاد بلند بشه،فکرکنم راه رفتنش نزدیک شده، دیشب برای اولین بار موهاشو کوتاه کردم آخه بلند شده بود.وقتی خواب بود خیلی اروم با قیچی کوتاه کردم.الان بیدار شده کنارم نشسته،فعلا بای تا بعد.[دو تا عکس وقتی خواب بود گرفتم براتون میزارم.] ...
25 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت

سلام،دیروز برای اولین بار پسرم به مسافرت رفت همراه مامان و مادرجون و پدر جون و داییش.بابایی چون کار داشت نیومد،خیلی خوش گذشت ،رفتیم روستای شوهرخاله من.هوا یه کم سرد بود حتی شب بخاری هیزمی روشن کردیم.امیرعلی همش گریه میکرد بره بغل پدرجونش،اونجا با کمک فاطمه جون چندتا ازش عکس گرفتیم،پسرم برای اولین بار کباب خورد البته یه کوچولو.یه عکس کنار ایلیا و مهدیس گرفت که داره گریه میکنه،خیلی بازیگوش شده به زور باید بخابونمش،همش میخاد همه چیزو دست بزنه.فعلا بای                             ...
20 ارديبهشت 1393

آبله مرغون

  سلام،پسرم تا حالا 6تا دندون درآورده،چهار دست و پا یاد  گرفته،همش باید دنبالش باشم.چند روزه م م و ب ب میگه،یه خبر بد:امیرعلی آبله مرغون گرفته،خیلی اذیت شد،سه روز تب  داشت،شب تا صبح نمیخابید و گریه میکرد.الان شش روز گذشته و بهتر شده،خداروشکر کوچیک بود بلد نبود تنشو بخارونه،زخمهاش سیاه شده و خوب شده.برای پسرم کالسکه خریدم خیلی دوست داره.فعلا باید برم،بای                              ...
10 ارديبهشت 1393

نه ماهگی

روز نوزده فروردین امیرعلی رو بردم درمانگاه،پسرم نه ماهه شده،وزنش عالی بود.راستی یه خبر/مامانی آبله مرغون گرفته،سه روز اول اصلا نمیتونستم بغلت کنم،آخه خیلی حالم بد بود.امروز هفت روز گذشته ولی هنوز خوب نشدم،امیرعلی هی میخاد به صورتم دست بزنه ولی من نمیزارم.خیلی میترسم همه میگن چندروز دیگه امیرعلی هم میگیره،من خیلی حالم بد شده بود،خدا بهش کمک کنه. ...
2 ارديبهشت 1393

عید93

سال نو رو به همتون تبریک میگم،امسال عید با همه سالها فرق داشت آخه یه کوچولوی ناز به جمع خونواده اضافه شده بود،عیددیدنی خوش گذشت چون ماشین نداشتیم یه کم سخت بود ولی گذشت،خانواده ی شوهرم به روستاشون رفتن،دلم میخاست برم ولی چون برف اومده بود میترسیدم امیرعلی سرما بخوره نرفتم به جاش گلوگاه و بندرگز خونه ی فامیلامون رفتیم.پسرم کلی عیدی جمع کرد که هنوز نریختم حسابش،روز 13بدر هوا سرد بود پسرم با کلاه و بافتنی بود،چندتا عکس گرفتم که بعدا میزارم براتون،چون با دوربین ملیحه جون گرفتیم.                ...
2 ارديبهشت 1393